.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۸۶→
متعجب به سمت ارسلان چرخیدم ودهن باز کردم تاچیزی بگم که یهو ارسلان به سمتم خیز برداشت وبایه دستش سرم وبادست دیگه اش پاهام وگرفت ازروی زمین بلندم کرد!!من وگرفت توبغلش...سرم وگذاشت روی شونه اش ودست چپش ودور کمرم حلقه کردودست راستش و دور پاهام...سرش وسمت گوشم خم کردوشیطون گفت:کجا؟؟من هنوز اون بلایی که توکوه سرم آوردی و تلافی نکردم!!
وسرخوش خندید وهمون طورکه من وتوبغلش گرفته بود،به سمت ساحل رفت...
اون قدر توشوک بودم که حتی پلک هم نمی زدم...
این چرا همچین کرد؟!!وا!!چرا من وبغل کرده؟؟چی گفت؟!!تلافی؟تلافی کدوم کار؟؟تلافی اینکه توکوه مجبورش کردم کولم کنه؟وای نه...یعنی می خواد چیکار کنه...خدایا خودت به دادم برس...نکنه می خواد به اسم تلافی کردن کارای خاک برسری بکنه؟نه بابا ارسلان بیچاره اهل کارای خاک برسری نیست...دیدی بود!!
توازکجااین گودزیلا رومی شناسی؟آخه مگه لب دریا میشه کارای خاک برسری کرد؟چرا نمیشه؟!هرجایی برای انجام کارای خاک برسری مکانه!!وای خدا...نکنه واقعاحدسم درست باشه؟؟
باترس آب دهنم وقورت دادم...سرم وبردم زیرگوش ارسلان وبا تته پته گفتم:می خوای...می خوای تلا...تلافی کنی؟!!چی...چیکار می خوای بکنی؟
خندید وگفت:حالامی فهمی...
وباگفتن این حرف،به ساحل رسید...
وای!یعنی چی که حالامی فهمی؟!!نکنه واقعا فکرای شیطانی درسر داره؟!ای وای...حالامن چیکارکنم؟؟
دستم وبه سمت گوشش دراز کردم وگوشش وپیچوندم...تنهافکری که اون لحظه به ذهنم رسید همین بود!!
همون طورکه گوشش ومی پیچوندم،گفتم:یعنی چی حالامی فهمی؟هان؟!!
درحالیکه قیافه اش ازدرد مچاله شده بود،گفت:هیچی بابا...آی...آی گوشم!!گوشم و ول کن...
- تانگی می خوای چیکار کنی ول نمی کنم...
- هیچی ...هیچی به جونه دیا...
- الکی جونه من وقسم نخور!!بگو می خوای چیکارکنی؟!زود.تند.سریع
- توگوشم و ول کن بهت میگم...
باشک وتردید گفتم:واقعامیگی؟!!
سری تکون دادوکلافه گفت:آره بابامیگم...ول کن اون بی صاحاب وازجاکندیش دختر!!
گوشش و ول کردم...
نفس راحتی کشید ودرحالیکه گوشش ومی مالید،زیرلب گفت:اوف...مرض داری؟!!
پشت چشمی براش نازک کردم وچیزی نگفتم...
به سمت تخته سنگ کنار ساحل رفتم ومن وگذاشت روش...خودشم روی تخت سنگ،کنارمن،نشست...آب ازلباسای خیسمون چکه می کرد وتخته سنگ وخیس کرده بود...
وسرخوش خندید وهمون طورکه من وتوبغلش گرفته بود،به سمت ساحل رفت...
اون قدر توشوک بودم که حتی پلک هم نمی زدم...
این چرا همچین کرد؟!!وا!!چرا من وبغل کرده؟؟چی گفت؟!!تلافی؟تلافی کدوم کار؟؟تلافی اینکه توکوه مجبورش کردم کولم کنه؟وای نه...یعنی می خواد چیکار کنه...خدایا خودت به دادم برس...نکنه می خواد به اسم تلافی کردن کارای خاک برسری بکنه؟نه بابا ارسلان بیچاره اهل کارای خاک برسری نیست...دیدی بود!!
توازکجااین گودزیلا رومی شناسی؟آخه مگه لب دریا میشه کارای خاک برسری کرد؟چرا نمیشه؟!هرجایی برای انجام کارای خاک برسری مکانه!!وای خدا...نکنه واقعاحدسم درست باشه؟؟
باترس آب دهنم وقورت دادم...سرم وبردم زیرگوش ارسلان وبا تته پته گفتم:می خوای...می خوای تلا...تلافی کنی؟!!چی...چیکار می خوای بکنی؟
خندید وگفت:حالامی فهمی...
وباگفتن این حرف،به ساحل رسید...
وای!یعنی چی که حالامی فهمی؟!!نکنه واقعا فکرای شیطانی درسر داره؟!ای وای...حالامن چیکارکنم؟؟
دستم وبه سمت گوشش دراز کردم وگوشش وپیچوندم...تنهافکری که اون لحظه به ذهنم رسید همین بود!!
همون طورکه گوشش ومی پیچوندم،گفتم:یعنی چی حالامی فهمی؟هان؟!!
درحالیکه قیافه اش ازدرد مچاله شده بود،گفت:هیچی بابا...آی...آی گوشم!!گوشم و ول کن...
- تانگی می خوای چیکار کنی ول نمی کنم...
- هیچی ...هیچی به جونه دیا...
- الکی جونه من وقسم نخور!!بگو می خوای چیکارکنی؟!زود.تند.سریع
- توگوشم و ول کن بهت میگم...
باشک وتردید گفتم:واقعامیگی؟!!
سری تکون دادوکلافه گفت:آره بابامیگم...ول کن اون بی صاحاب وازجاکندیش دختر!!
گوشش و ول کردم...
نفس راحتی کشید ودرحالیکه گوشش ومی مالید،زیرلب گفت:اوف...مرض داری؟!!
پشت چشمی براش نازک کردم وچیزی نگفتم...
به سمت تخته سنگ کنار ساحل رفتم ومن وگذاشت روش...خودشم روی تخت سنگ،کنارمن،نشست...آب ازلباسای خیسمون چکه می کرد وتخته سنگ وخیس کرده بود...
۲۰.۴k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.